اطلاع فوری از آخرین برنامه‌های جدال

فهرست مطالب

یخ زدگی

1

ما از همه دیرتر فهمیدیم. جمعه 13 دی‌ماه ساعت 9 صبح، از کوچه صدای قرآن عبدالباسط می‌آمد. تعجب کردیم. صبحانه را روی میز چیدم و تلویزیون را روشن کردم، خشکمان زد! مبهوت مانده بودیم. پس این صدای قرآن…

و صبحانه‌ای که سه روز دست‌نخورده روی میز ماند…

متحیر بودیم، اشک می‌ریختیم، الکی سرمان در گوشی بود، منتظر خبری، ردی از جایی که همه اینها از اساس کذب است. اما نبود.

دو سه نفری تماس گرفتند، شنیده‌ای خبر رو؟ واقعیه؟ مگه می‌شه؟ جنگ نشه یه‌وقت…

ساختمان روبرویی پرچم سیاه زده بودند، احتمالا صدای قرآن از آنجا بود.

شنبه بعدازظهر بی‌هدف سوار مترو شدیم. مقصد نداشتیم، دنبال مردم می‌گشتیم. دنبال هم‌درد. کسی کنارم گفت میدان فلسطین تجمع است. رفتیم میدان فلسطین. خشم بودیم و فریاد. مهم نبود سخنران چه می‌گوید، ما فقط فریاد می‌زدیم انتقام، انتقام…

همدلی مردم باورنکردنی بود، من مشابهش را ندیده بودم. غریبه بودیم ولی در آغوش هم اشک می‌ریختیم. کسانی را که اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم عزادار بودند، مثل ما بودند. سرگردان، گریان، پریشان…

او برای ما با همه فرق داشت. با همه… برای حزب‌الهی‌ها عزیز بودنش عجیب نبود، اما ما زیر سایه‌اش خیالمان راحت بود. با رفتنش حیران شده بودیم. سیلی خورده بودیم، تحقیر شده بودیم…

2

دوشنبه هشت صبح، عباس‌آباد ماشین را گذاشتیم و مسیر طولانی پیاده رفتیم. جمعیت هر لحظه بیشتر و متراکم‌تر می‌شد. در خیابان وصال متوقف شدیم. اول انقلاب را که ندیدیم، ولی فضا، آن روزها را تداعی می‌کرد. بلندگوهای قدیمی، صدای بلند شعاردهنده و تکرار پر طنین ما. زمین از صدای مرگ بر آمریکای این جمعیت می‌لرزید… نماز شروع شد. با لرزیدن صدای رهبری، صدای ناله و گریه بلند شد. همه دنبال بهانه بودند برای اشک ریختن.

بعد از نماز، جمعیت به طرف دانشگاه گسیل شد. وارد یکی از فرعی‌های وصال شدیم. درب دانشگاه را می‌خواستند باز کنند. ما وسط فرعی مانده بودیم. جمعیت از پایین به سمت بالا و از بالا به سمت پایین حرکت می‌کرد. ما در میانه فرعی تحت فشار بودیم. همراهم را گم کرده بودم.حدود چهل دقیقه در همین وضع بودیم. هرلحظه شرایط بدتر و راه نفس تنگ‌تر می‌شد. جمعیت کاملا متراکم شده بود. از نجات ناامید شده بودم. خانم میانسالی بغل دست من اشهد می‌خواند. چشمانم را بستم اما عجیب آرام بودم. منتظر قبض‌روح… با خود می‌گفتم اگر مرگ حق است پس چه بهتر که حقم را در چنین لحظه‌ای و چنین جایی بگیرم…

سیل جمعیت جسم نیمه‌هوشم را دوباره به خیابان وصال انداخت و از تراکم جمعیت کم شد.

ماجرا را برای یکی از آشنایان که مدتی کرمان زندگی کرده تعریف کردم. گفت پس باید منتظر فاجعه در تشییع کرمان باشیم!!

ما فهمیدیم و برگزارکنندگان نفهمیدند. و در نهایت سه‌شنبه 17 دی‌ماه شد آنچه نباید می‌شد!

جانباختگان تشییع کرمان از همه مظلوم‌ترند. هیچ‌کس دنبال مقصر نیست، هیچ‌کس به فکر بازماندگان نیست. هیچ‌کس تقصیر را گردن نگرفت. 

3

18 دی‌ماه، خبر عین‌الاسد پیچید. توییتر پر شده بود از خوشحالی ما و دستخوش به نیروی هوایی سپاه. اما یک خبر دیگر هم بود: هواپیمای مسافربری اوکراینی! اطلاعات کامل هنوز نیامده بود. عجیب بود! با خودم فکر می‌کردم چرا نباید برای ساعتی هم که شده نفس بکشیم. خبر بد پشت خبر بد… هرچه بیشتر خبر از هواپیما می‌آمد، فضا غمبارتر می‌شد. برای دقایقی خوشحال بودم که برادرم این ژانویه به ایران نیامده و در راه بازگشت مسافر این پرواز نبوده. خوشحال؟! از این خوشحالی شرمنده شدم.

فردای آن روز از یکی از دوستانم شنیدم که کار خودشان بوده، پدافند زده. با تندی مقابله کردم، حتی فریاد زدم (کاش نمی‌زدم). روزهای پیش رو به مقابله با شبهه “کار خودشان بوده” گذشت(کاش نمی‌گذشت!)

4

21 دی‌ماه، از کسی شنیدم ستاد کل بیانیه داده برو بخوان. رفتم و خواندم و تمام شدم…

بقیه روز فقط با اشک و سردرد و سرگیجه و تاری دید گذشت. کل روز در خانه ماندم. من به جای همه جا و همه کس شرمنده بودم. دوستی می‌گفت تقصیر شما بود که فریاد انتقام سر دادید!

کم‌کم اسم‌ها مهم می‌شدند: ساجده و همسرش هم بوده. خواهر فائزه هم بوده. همسر و دو فرزند برادر املاکی سر کوچه هم بوده. از آن به بعد سعی می‌کردیم از جلوی املاک رد نشویم، سلام‌علیک داشتیم آخر. فقط یک‌بار رفتیم  تسلیت گفتیم و از آن به بعد مسیر را دور می‌کردیم تا مواجه نشویم!

اگر علی بود چه؟ این‌همه جان جوان، چه فرقی با برادر من دارند؟ تلفن را برداشتم، پیام دادم علی جان هیچ‌وقت برنگرد!

5

آن‌روزها کسی توییت کرده بود: ما دیگر آن آدم‌های سابق نمی‌شویم. راست می‌گفت.نوعی از سردرگمی با ما ماند، سِر شدگی شاید، یخ‌زدگی لابد. نسبت به خیلی وقایع بی‌تفاوت شدیم. کمتر بالا و پایین شدیم. سه سال کرونا و مرگ آشنای دور و نزدیک دیدیم. صد روز هرج‌ومرج دیدیم، اما هنوز سردرگم همان اتفاقاتیم.

ما دی‌ماه 98 را گذرانده‌ایم…